تجربه تلخ در ۱۸ سالگی
خودش تعریف میکند آن زمان که مهیای عملیات والفجر ۱۰ میشد هجده سال بیشتر نداشت، البته صحنههای زیادی را از زمختی جنگ دیده بود و مانند هجده سالههای دیگر بیتجربه نبود اما باز هم دیدن قساوتی که صدام در قتلعام ۵ هزار زن، کودک، کشاورز و کارگر به خرج داد برایش قابل تحمل نبوده است. به چند روز قبل از بمباران شیمیایی بر میگردد، آنجا که به دلیل تمرکز عراقیها در جنوب قرار شد نیروهای ما عملیاتی در شمال غرب انجام بدهند تا تمرکز عراقیها از فاو برداشته شود.
میگوید: «بسیجی بودم و ۲۳ اسفند قرار شد در یگانی در سردشت مستقر شویم؛ بارندگیهای شدید که در منطقه صورت گرفته بود باعث سختی تردد شده بود اما بچهها گلایهای نداشتند و پیش میرفتند؛ بمباران شیمیایی از روستای جلیله شروع شد، قبل از بمباران گسترده شیمیایی که در حلبچه اتفاق افتاد هم مواردی منطقه را بمباران شیمیایی کرده بودند اما نه به شدتی که در این شهر دیده بودیم.»
از زمانی میگوید که در گردان حنین با فرمانده حاج اکبر نظری و سردار رسول ایوانی عملیات را شروع کردند: «مسیر به شدت سخت و سنگلاخی و باران زده بود و فاصله دو نیرو از یکدیگر به سختی کار افزوده بود؛ میتوان گفت که در مسیر نیروها دو روز راهپیمایی داشتیم تا به هدف برسیم، استتار در طبیعت را آموخته و به آرامی پیش میرفتیم ارتفاع شندر اولین هدفی بود که تسخیر کردیم. هنوز شرینی موفقیت عملیات تمام نشده بودکه وارد حلبچه شدیم. حلبچه که رسیدیم شیمیایی زدند.»
نوبت به گفتن از فضای شهر که میشود، کمی تامل میکند. هنوز بعد از گذشت سه دهه از حزن صدایش میتوانی دردناکی صحنههایی را که دیده است حس کنی؛ با همان حزن ادامه میدهد: «وارد شهر که شدیم شیمیایی زدند، اوضاع خیلی نابسامان بود؛ همه داد میزدند؛ خیلی از دوستان ما شیمیایی شدند.»
کمی مکث میکند و دوباره ادامه میدهد: «هیچ وقت صحنههایی را که در حلبچه دیدم فراموش نمیکنم، تعداد زیادی از کودکانی را که در آغوش مادران خشکیده بودند و از شدت تنفس گاز نفسشان بالا نمیآمد و در حال جان دادن بودند؛ مردم درجا در حال فرار در حال کار بر روی زمین زراعی مرده بودند.....وارد شهر که میشدی انگار وارد جایی شدی که در آن زمان ایستاده بود همه را به خواب عمیقی فرو برده بود. هنوز گاهی کابوس آن روز و آن سالها را میبینم. میدانم جنگ است و صحنههای زمخت زیاد دارد اما وقتی صدام مردم کشور خودش را آنطور بیرحمانه بمباران کرد صحنههایی فجیع به بار آورد که برای هیچکس قابل تصور نبود؛ به عقیده من این اتفاق از واقعه هیروشیما و ناکازاکی بدتر بود چون حلبچه رفته رفته جان داد و قربانیان این شهر هنوز هم نفسشان خسخس کرده و با تبعات شیمیایی زندگی میکنند.»
دردناکترین سکانس واقعی
هنوز حالش جا نیامده که با سوال ما دوباره به فکر فرو میرود. وقتی قرار میشود از دردناکترین صحنهای که در حلبچه دیده بگوید میماند از نوزاد شیرخوار و جان دادن در آغوش مادر بگوید یا از پیرمرد کشاورز و جان دادن در کنار محصولاتش...یا... بالاخره تصمیمش را میگیرد و میگوید: «در حلبچه مادری را دیدم که یکی از فرزندانش را به کول میکشید و یکی را هم دنبالش میکشید و صدام را نفرین میکرد. این صحنه که در نهایت به جان دادن هر سه نفر ختم شد را هیچگاه فراموش نمیکنم.»
کمکهای ایرانیان به داغداران حلبچه
«چند ساعت بعد از این جریان نیروهای ایرانی آمدند و تمام البسهشان را به مردم دادند تا لباسهایشان را تعویض کنند و مردم را از شهر خارج کردند. چراکه عوارض شیمیایی میتواند مدتها در منطقه بماند. هنوز هم معتقدم که ارتش صدام جنایتی کرد بزرگتر از ناکازاکی و هیروشیما و آنهایی که چشمشان را بر این جنایات بزرگ بستند نیز در این جنایت شریکند.»
او ادامه میدهد: «در چند روز بعد به روستاهای اطراف حلبچه هم سر زدیم. در روستای عنب و خرمان هم وضع به همین منوال بود و دل هر انسانی از دیدن شدت جنایات شکل گرفته در این مناطق به درد میآمد. چند روز بعد هم که مجددا برای منتقل کردن ادوات وارد شهر شدیم هنوز شهر بوی مرده میداد و جسدها را میتوانستی در گوشه و کنار پیدا کنی که از شدت تنگ آمدن نفسشان شهید شده بودند. واقعا هنوز تکرار این خاطرات حالم را منقلب میکند.»
او میداند که نتیجه جنگ جز کشتن و کشته شدن نیست اما نه اینکه با گاز شیمیایی و ناجوانمردانه خانوادههایی را از ریشه نابود کنی و به روی خودت نیاوری، حساب رزمندگان با افراد عادی و نوزادان و کودکان به شدت متفاوت است. از همه این صحنهها دردناکتر این بود که حکومت مرکزی آمده بود مردم خودش را به فجیعترین شکل ممکن قتلعام کرده بود.
برای درک بهتر این ماجرا اما برایمان مثالی میزند: «در جنگ صحنههای دلخراش زیاد دیدم یکی از صحنهها احمد تقوایی را در عملیات کربلای ۴ با توپ مستقیم هدف قرار دادند که مقابل چشمانمان بدنش متلاشی شد و چیزی از آن باقی نماند، این شهید بزرگوار جزو دوستان من بود که دیدن صحنه شهادتش برایم سخت و دلخراش بود اما باز هم میگویم جنایت حلبچه از هر جهت فجیعتر بود.»
شیمیایی شدن
می گوید اثرات شیمیایی حلبچه ماندگار است، خودش هم جزو کسانی است که شیمیایی شده و ریه و پوستش درگیر ماجرای حلبچه است. در بیان این واقعه ادامه میدهد: «ماسک داشتیم اما نمیشد شبانه روزی از آن استفاده کرد، ضمن اینکه از زمانی که عامل شیمیایی زده میشود تنها ۹ ثانیه فرصت داری ماسک را زده و ریهات را محافظت کنی؛ آنجا وقتی درگیر رزم و کارهای اینچنینی هستی وقت نمیکنی؛ به ندرت رزمندهای پیدا میشود که به موقع ماسک بزند؛ البته جدای از این واقعه عارضههای پوستی که گازهای شیمیایی به بار میآورند را نمیتوان کنترل کرد.»
او ادامه میدهد: «آن زمان خیلی شیمیایی شناخته شده نبود و نمیدانستیم برای پاکسازی چه کار باید کرد. یادم است بعد که به عقب برگشتیم، همه تجهیزاتمان را گرفتند و همه ما را در استخری انداختند تا مثلا پاکسازی شویم. همرزمان زیادی به خاطر شیمیایی شهید شدند و الان نیز کسانی هستند که آثار بالای جانبازی دارند. مانند جعفر علیآبادی و آقای جهان شاه که حدود ۷۰ درصد ریهشان درگیر اثرات تنفس گازهای شیمیایی شده است.»
مشکلات تامین دارو
با وجودی که خودش بعد از جنگ درس خوانده و تا مقطع دکتری جغرافیایی سیاسی را ادامه داده و مدرس دانشگاه بوده، اما ابایی از گفتن این ندارد که جانبازان شیمیایی از لحاظ تامین دارو در مضیقه هستند و گاهی مجبور میشوند به دلیل کمبود دارو از داروهای مشابه هندی استفاده کنند.
نسبت به مردم خوشبینی خودش را از دست نداده و معتقد است که «من احساس میکنم همان همبستگی سالهای جنگ اکنون هم وجود دارد، اما گاهی سیاستمداران کاری با اعتماد مردم کردند که کمتر به مسئولانشان اعتماد میکنند.»
از حلبچه تا شهادت در سوریه
در جایی از صحبتش آنجا که از عملیات والفجر تیپ حنین با فرماندهی حاج اکبر نظری میگفت؛ این را هم گفت که «چند ماه قبل حاج اکبر در سوریه شهید شده است.» او البته ماجرا را اینطور تعریف کرد: «هر دو با هم برای اعزام به سوریه ثبتنام کردیم، افراد با رنج سنی متفاوت برای ثبتنام آمده بودند، اما به خاطر اینکه بازنشسته ارتش بودم گفتند صلاح نیست شما را به سوریه اعزام کنیم. همین شد که حاج اکبر رفت و شهید شد و من باز هم ماندم تا خاطرات تلخیهای جنگ برایم مرور شود و دستم کوتاه از رسیدن به شهادت باشد.»
صحبت که به این قسمت میرسد ترجیح میدهد حزن صدایش را با شعری از سردار باقری ترکیب کرده و به گفت و گو خاتمه دهد؛ اینطور میشود که با گفتن این شعر مصاحبه به پایان میرسد:
«ما ساکن کوچههای بیبارانیم
سرگشته این وادی بییارانیم
پرسی اگر از حلبچه و آنچه گذشت
جامانده روز تلخ بمبارانیم»
مائده شیرپور